ღ☂ღتنهاییღ☂ღ
"سلام" که گفتی, تمام واژه هایم از دستم ریخت... غل خورد و لای نیمکت ها گم شد... جملات، پس و پیش جست می زدند و تو به لکنتم لبخند میزدی... این روزها مدام کلماتم را جا میگذارم... گاهی زیر تختم، گاهی میان راه، گاهی لا به لای این دفتر -که عین روح است - ... و به تو که میرسم، میان لکنت و سکوت انتخابم یکی ست... اگر هیچ نگویم ، تا دیدار بعد نه کلمات ، نه دفترم و نه حتی این بالش که رازهایم را بر آن چکانده ام ، مرا نخواهند بخشید... به تو که می رسم بچه می شوم و دست و پایم گم می شود... من این گونه نبودم... باور کن... همه چیز به یک چشم بر هم زدن اتفاق افتاد... آن سان که هیچ گاه اینگونه نبود....
De$iGn: ♀♥شِکَرُ و نَمَک♥♂ |